قرار بود او را ببرند بیمارستان عیادت پدرش، اما فکرش را نمیکرد تابوت شهیدی که در مسیر تشییع میشود، جنازه علی، پسر خودش، باشد.
پریخانم از دور به عکس شهید که شبیه پسرش بود، نگاه میکرد و زیر لب میگفت «مادرت برایت بمیرد؛ تو که سن و سالی نداری.» آهسته با خودش زمزمه میکرد و در دلتنگی پسرش برای آن شهید عزاداری میکرد که یکدفعه پسر برادرش گفت: «عمهجان! ناراحت نشو. شیون نکن. این جنازه علی است.»
او دیگر حال و روزش را نفهمید. فقط یادش آمد علی همیشه سربهسرش میگذاشت و میگفت «من اگر شهید بشوم، برایم پسر پسر میکنی؟»
سالها از شهادت پسر نوجوانش میگذرد و داغی که بر دلش نشسته مثل روز اول، تمام وجودش را میسوزاند. انگار این آتش گرگرفته در وجود مادر خیال ندارد خاموش شود. بهویژه حالا که سنوسالی از او گذشته و پا به دوران سالخوردگی گذاشته است، هرروز که میگذرد مرور خاطرات علی بیشتر بیتابش میکند.
پری اسماعیلزاده، مادر شهید علی ایزدخواه ساکن محله زرکش، کمحرف است. هر زمان قرار است از علی صحبت کند، شرایط روحیاش به هم میریزد. هرچند حوصله چندانی برای گفتگو با ما ندارد، مهربانیاش مانع از آن میشود که درباره علی حرفی نزند.
با همان لهجه شیروانی اصیلش برایمان تعریف میکند: در روستای فجرآباد زندگی میکردیم، البته نام قدیم روستای ما بزآباد بود، اما بهخاطر شهدای زیادی که داشت نامش را فجرآباد گذاشتند. کارمان کشاورزی بود. در گیرودار زندگی خودمان بودیم. موقع انقلاب علی یازدهسال بیشتر نداشت، اما هرجا که میفهمید راهپیمایی یا کاری است، میدوید و میرفت. هرچند بهخاطر سن کمش دلم رضا نداشت، چیزی به او نمیگفتم و میگذاشتم راحت باشد. میگفتم حالا که خودمان بهخاطر گرفتاریهای زندگی نمیتوانیم برویم، حداقل پسرم برای اسلام، کاری انجام بدهد.
صورت مهربان و قربانصدقهرفتنهای مادر نسبتبه پسرش آنقدر به دل مینشیند که دوست داریم لحظاتی طولانی ساکت بنشینیم و فقط حرفهایش را گوش کنیم؛ «دو پسر داشتم و یک دختر. البته علی را در راه خدا دادم و حالا یک پسر دارم. علی متولد ۱۳۴۶ بود و ۱۳۶۲ در دیواندره کردستان در تک دشمن، پایش روی مین رفت و به شهادت رسید. آنطورکه دوستانش گفتند، ترکش به گیجگاهش خورده و همانجا شهید شده بود.»
علی میگفت «من بروم جبهه و شهید بشوم، برایم پسر پسر (عزاداری برای پسر) میکنی؟»
گوشه چارقد سفیدش را روی چشمانش میکشد و مکثی میکند. بعد آهسته تسبیحش را بین دو دستش میچرخاند و با صدایی آهسته پی حرفش را اینطور میگیرد: علی مرا ترک کرد و از پیش من رفت. تسبیحش را روی تخت کنارش میگذارد و خیره به قاب عکس علی روی دیوار نگاه میکند. سکوتی تلخ فضای اتاق را فرامیگیرد و ما منتظر میمانیم تا مادر شهید حرفش را ادامه بدهد.
رسم میهماننوازیاش نمیگذارد که این سکوت طولانی شود. نگاهش که به ما میافتد، لبخندی به صورتمان میزند و میگوید: فکرش را نمیکردم علی شهید بشود. بسیجی شده بود و یکسره در بسیج رفتوآمد داشت. البته روستای خودمان بسیج فعالی نداشت؛ برای همین به بجنورد رفت. سنوسالش کم بود. با آن جثه کوچکش میگفتم «باشد برود؛ او را که به جبهه نمیبرند، اگر هم ببرند به خط مقدم نمیفرستند.»
زمانیکه علی در روستا بود، گوسفند به چرا میبرد و به خانوادهاش کمک میکرد. پدرش کشاورز بود و علی و برادر بزرگترش به پدر در کار کشاورزی کمک میکردند. هروقت هم که فرصت داشت، کنار خواهر کوچکترش پای دار قالی مینشست و قالی میبافت. علی مادرش را خیلی دوست داشت و برای کمک به او از هیچ کاری دریغ نمیکرد. شیطنتهای کودکیاش آنقدر زیاد بود که سربهسر همه میگذاشت. گاهی هم شوخیهایش سبب میشد خواهر و برادرش برای تلافی دنبالش بدوند و او را بگیرند، اما همیشه علی از دستشان فرار میکرد.
بالاخره علی به بجنورد رفت و آموزشهای نظامی را میدید تا کمکم خودش را برای رفتن به جبهه آماده کند.
وقتی علی به خانوادهاش گفت «میخواهم به جبهه بروم» مادر روی خوشی نشان نداد؛ چون دلش به این کار رضا نبود. او به پسرش گفت «نه سن و سالی داری و نه جثهای؛ میخواهی به جبهه بروی چکار کنی؟»، اما علی همچنان اصرار کرد تا رضایت مادرش را بگیرد. مادر هم با خیال آسوده که او با این قد و قواره به درد جبهه نمیخورد، رضایت داد. آن زمان پسر بزرگ پریخانم هم در جبهه حضور داشت و مادر با شرایط جنگ بهخوبی آشنا بود؛ برای همین در فرستادن علی تردید داشت.
پری خانم دوباره سکوت کرده و اشک چشمانش را با گوشه روسریاش آهسته پاک میکند. با همان بغضی که در صدایش است، ادامه میدهد: علی میگفت «من بروم جبهه و شهید بشوم، برایم پسر پسر (عزاداری برای پسر) میکنی؟» گفتم «تو کوچک هستی؛ چرا باید به جبهه ببرندت! نه تو را نمیبرند.» میخندیدم و میگفتم «بیکارند که تو را ببرند به جبهه و شهید بشوی!» درواقع باورم نمیشد که او اعزام شود.
بالاخره علی هم مثل برادرش به جبهه رفت. سه ماه آنجابود. پنج روز مانده بود که برگردد، اما در یکم تیر ۱۳۶۲ به شهادت رسید.
یک روز پسرهای برادرش آمدند و گفتند پدربزرگ بیمار است و در بیمارستان شیروان بستری شده است. به این بهانه او را به شهر بردند. پریخانم هم چیزی نپرسید و با عجله همراهشان رفت.
او تعریف میکند: وقتی رسیدیم شیروان، پسر برادرم گفت «چیزی نپرسیدی عمه. حتی نگفتی کجا میبریمت!» گفتم به عیادت پدرم میرویم دیگر. سکوت کردند و چیزی نگفتند. همانطورکه میرفتیم، دیدم پیکر تعدادی شهید را تشییع میکنند. از دور عکس یکی از آنها را دیدم که خیلی شبیه علی من بود. ناگهان گفتم «مادرش برایش بمیرد... این پسر چقدر شبیه علی است.»
همانطورکه به آن عکس نگاه میکردم، پاهایم سست شد. پسر برادرم آهسته گفت «سروصدا نکن عمهجان! این پیکر علی است.» با شنیدن این حرف دیگر حال خودم را نفهمیدم. صدای شیونم بلند شد. مگر میشود علی با آن جثه ریزش به خط مقدم رفته باشد و حالا جنازهاش را برایم آورده باشند؟ علی با آن خندههای زیبایش که سربهسر همه میگذاشت و شیطنت میکرد و همه بهدنبالش میدویدند، حالا در تابوت خوابیده بود و باید بهدنبال جنازهاش میدویدم.
* این گزارش شنبه ۱۷ شهریورماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۱ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.